امام علی(ع)

۹ مطلب با موضوع «قضاوت های امیرالمومنین(ع)» ثبت شده است

در زمان خلیفه دوم، زن بارداری را پیش وی آوردند که به گناه خویش اعتراف کرده بود و خلیفه دستور داد بر او حد جاری کنند.-در هنگامی که آن زن را می بردند تا او را مجازات کنند- امیر مومنان صلوات الله علیه با وی برخورد کرد و -از اطرافیان- پرسید: قضیه این زن چیست؟گفتند: خلیفه دستور داده بر او حد جاری شود.امیرالمومنین علیه السلام فرمود آن زن را برگردانند. سپس خطاب به خلیفه فرمودند: تو بر خودش مسلط هستی، ولی بر بچه ای که در شکم اوست چه تسلطی داری (گناه آن بچه چیست)؟ شاید -هم- بر سر آن زن فریاد زده ای یا او را ترسانده ای (تا اقرار گرفتی).خلیفه گفت: بله، این گونه بوده. (او را ترسانیده ام تا اقرار گرفته ام)حضرت علی علیه السلام فرمود: آیا نشنیده ای که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلمفرموده اند: حدی نیست بر کسی که بعد از شکنجه اعتراف کرده است؛ و -همچنین- کسی که به زنجیر کشیده شود یا زندان شود و یا تهدید شود اقرارش پذیرفته نیست.پس خلیفه دستور به آزادی آن زن داد و گفت: زنان عاجزند که مثل علی بن ابیطالب-علیه السلام- را به دنیا آورند، اگر علی -علیه السلام- نبود عمر هلاک میشد. ----------------------------------------------منبع: کتاب گزیده ای جامع از الغدیرنوشته: محمدحسن شفیعی شاهرودی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۰۲:۲۱
مصطفی خاکساری
بسْم الله الْرحْمن الْرحیمْروزی علی (علیه السلام ) در شدت گرما بیرون از منزل بود سعد پسر قیس حضرت را دید و پرسید :- یا امیرالمومنین ! در این گرمای شدید چرا از خانه بیرون آمدید ؟ فرمود :- برای اینکه ستمدیده ای را یاری کنم ، یا سوخته دلی را پناه دهم . در این میان زنی در حالت ترس و اضطراب آمد مقابل امام (علیه السلام ) ایستاد و گفت :- یا امیرالمومنین شوهرم به من ستم می کند و قسم یاد کرده است مرا بزند . حضرت با شنیدن این سخن سر فرو افکند و لحظه ای فکر کرد ، سپس سر برداشت و فرمود :نه به خدا قسم ! بدون تاءخیر باید حق مظلوم گرفته شود !این سخن را گفت و پرسید :- منزلت کجاست ؟زن منزلش را نشان داد .حضرت همراه زن حرکت کرد تا در خانه او رسید .علی (علیه السلام ) در جلوی درب خانه ایستاد و با صدای بلند سلام کرد . جوانی با پیراهن رنگین از خانه بیرون آمد حضرت به وی فرمود :از خدا بترس ! تو همسرت را ترسانیده ای و او را از منزلت بیرون کرده ای .جوان در کمال خشم و بی ادبانه گفت :کار همسر من به شما چه ارتباطی دارد : ((والله لاحرقنها بالنار لکلامک ؛ به خدا سوگند به خاطر این سخن شما او را آتش خواهم زد ! ))علی (علیه السلام ) از حرفهایی جوان بی ادب و قانون شکن سخت برآشفت ! شمشیر از غلاف کشید و فرمود :من تو را امر به معروف و نهی از منکر می کنم ، فرمان الهی را ابلاغ می کنم ، حال تو به من تمرد کرده از فرمان الهی سرپیچی می کنی ؟ توبه کن والا تو را می کشم .در این فاصله که بین حضرت و آن جوان سخن رد و بدل می شد ، افرادی که از آنجا عبور می کردند محضر امام (علیه السلام ) رسیدند و به عنوان امیرالمومنین (علیه السلام ) سلام می کردند و از ایشان خواستار عفو جوان بودند .جوان که حضرت را تا آن لحظه نشناخته بود از احترام مردم متوجه شد در مقابل رهبر مسلمانان خودسری می کند ، به خود آمد و با کمال شرمندگی سر را به طرف دست علی (علیه السلام ) فرود آورد و گفت :یا امیرالمومنین از خطای من درگذر ، از فرمانت اطاعت می کنم و حداکثر تواضع را درباره همسرم رعایت خواهم نمود . حضرت شمشیر را در نیام فرو برد و از تقصیرات جوان گذشت و امر کرد داخل منزل خود شود و به زن توصیه کرد که با همسرت طوری رفتار کن که چنین رفتار خشنی پیش نیاید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۵۲
مصطفی خاکساری
بسْم الله الْرحْمن الْرحیمْمردی عربی با داشتن یک ناقه (شتر ماده ) به نزد رسول الله آمد و عرض کرد : یا رسول الله (صلی الله علیه و آله وسلم ) ! این ناقه را می خری ؟ حضرت فرمود : به چند درهم می فروشی ای اعرابی ؟ ! عرض کرد : دویست درهم ، پیامبر فرمود : ناقه تو قیمتش بیش از این است و پیوسته قیمت شتر را زیاد می کرد تا به چهارصد درهم رساند و از اعرابی خرید و پولها را در دامن اعرابی ریخت .مرد عرب مهار ناقه را بگرفت و گفت : ناقه از من است و در هم هم مال من است و اگر تو را بینه و شاهد هست ، حاضر کن .در این وقت ، ابوبکر پیدا شد ، پیامبر فرمود : بیا تا این پیر مرد ، یعنی ابوبکر ، بین من و تو حکم کند ، و ماجرا را برای او نقل کرد . او گفت : قضیه معلوم است که اعرابی شاهد می طلبد و شما باید شاهد بیاوری .در این اثنا عمر نمودار شد و پیامبر فرمود : ای مرد عرب ! حاضری این مردی که به طرف ما می آید بین ما حکم کند ؟ عرض کرد : آری یا محمد (صلی الله علیه و آله وسلم ) ! چون عمر نزدیک آمد ، پیامبرفرمود : تو بین من و این اعرابی قضاوت کن ، گفت : یا رسول الله (صلی الله علیه و آله وسلم ! سخن خود را بگو . فرمود : ناقه از من و دراهم از برای اعرابی است ، عمر به اعرابی گفت تو ادعای خود را بگو ؟ اعرابی گفت : ناقه و دراهم هر دو از من است ، اگر محمد ادعایی می کند باید شاهد اقامه کند؛ عمر گفت : قول اعرابی درست است و بر صحت کلامش قسم می خورد .پیامبر به اعرابی فرمود : من تو را محاکمه می کنم نزد کسی که به حکم پروردگار عزیز و جلیل بین ما حکم کند ، که ناگاه علی (علیه السلام ) بر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم وارد شد .علی (علیه السلام ) عرض کرد : یا رسول الله (صلی الله علیه و آله وسلم ) ! شما با این مرد در چه واقعه ای صحبت دارید ؟ حضرت فرمود : یا ابااللحسن ! بین من و این مرد عرب قضاوت کن ، علی (علیه السلام ) فرمود : ای اعرابی ! به پیامبر چه ادعا داری ؟ گفت : پول ناقه ای را که به او فروخته ام از او می خواهم .علی (علیه السلام ) از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پرسید : شما چه می گویید ؟ فرمود : من پول تمام ناقه را پرداخته ام ، امیرالمومنین (علیه السلام ) فرمود : ای اعرابی ! آیا رسول خدا راست می گوید ؟ گفت : نه هیچ چیز به من نپرداخته است ، حضرت شمشیر از غلاف کشید و به یک ضربت او را به هتل رسانید . پیامبر فرمود : چرا چنین کردی ؟ عرض کرد : یا رسول الله (صلی الله علیه و آله وسلم ! من شما را بر اوامر و نواهی خداوند متعال و بر بهشت و جهنم و ثواب و عقاب و وحی خدا تصدیق می کنم ، چگونه می شود که در بهای شتر ماده این اعرابی تو را تصدیق نکنم ؟ من اعرابی را از این جهت کشتم که شما را تکذیب کرد و گفت رسول خدا پول شتر را نداده است .پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود : راست گفتی و حکم به حق کردی ولی دیگر به مثل این کار عود مکن ؛ سپس پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رو به ابوبکر و عمر نمود و فرمود : حکم خدا این بود که علی (علیه السلام ) قضاوت کرد نه حکمی که شماها کردید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۴۱
مصطفی خاکساری
بسْم الله الْرحْمن الْرحیمْبه امام علی (علیه السلام ) خبر رسید معاویه تصمیم دارد با لشکر مجهز به سرزمین های اسلامی حمله کند .علی (علیه السلام ) برای سرکوبی دشمنان از کوفه بیرون آمد و با سپاه مجهز به سوی صفین حرکت کردند . در سر راه به شهر مداین (پایتخت پادشاهان ساسانی ) رسیدند و وارد کاخ کسری شدند .حضرت پس از ادای نماز با گروهی از یارانش مشغول گشتن ویرانه های کاخ انوشیروان شدند و به هر قسمت کاخ که می رسیدند کارهایی را که در آنجا انجام شده بود به یارانش توضیح می دادند به طوری که باعث تعجب اصحاب می شد و عاقبت یکی از آنان گفت :یا امیرالمومنین ! آنچنان وضع کاخ را توضیح می دهید گویا شما مدتها اینجا زندگی کرده اید !در آن لحظات که ویرانه های کاخها و تالارها را تماشا می کردند ، ناگاه علی (علیه السلام ) جمجمه ای پوسیده را در گوشه خرابه دید ، به یکی از یارانش فرمود :او را برداشته همراه من بیا !سپس علی (علیه السلام ) بر ایوان کاخ مداین آمد و در آنجا نشست و دستور داد طشتی آوردند و مقداری آب در طشت ریختند و به آورنده جمجمه فرمود : آن را در طشت بگذار . وی هم جمجمه را در میان طشت گذاشت .آنگاه علی (علیه السلام ) خطاب به جمجمه فرمود :ای جمجمه ! تو را قسم می دهم ! بگو من کیستم و تو کیستی ؟جمجمه با بیان رسا گفت :تو امیرالمومنین ، سرور جانشینان و رهبر پرهیزگاران هستی و من بنده ای از بندگان خدا هستم .علی (علیه السلام ) پرسید :حالت چگونه است ؟جواب داد :یا امیرالمومنین ! من پادشاه عادل بودم ، نسبت به زیر دستان مهر و محبت داشتم ، راضی نبودم کسی در حکومت من ستم ببیند ، ولی در دین مجوسی (آتش پرستی ) به سر می بردم . هنگامی که پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم به دنیا آمد کاخ من شکافی برداشت ، آنگاه به رسالت مبعوث شد . من خواستم اسلام را بپذیرم ولی زرق و برق سلطنت مرا از ایمان و اسلام بازداشت و اکنون پشیمانم .ای کاش که من هم ایمان می آوردم و اینک از بهشت محروم هستم و در عین حال به خاطر عدالت از آتش دوزخم هم در امانم .وای به حالم ! اگر ایمان می آوردم من هم با تو بودم . ای امیرالمومنین و ای بزرگ خاندان پیامبر !سخنان جمجمه پوسیده انوشیروان به قدری دل سوز بود که همه حاضران تحت تاءثیر قرار گرفته با صدای بلند گریستند . (65)امید است ما نیز پیش از فرا رسیدن مرگ در فکر نجات خویشتن باشیم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۱۴
مصطفی خاکساری
بسْم الله الْرحْمن الْرحیمْپس از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مردی را که شراب خورده بوود به نزد ابوبکر آوردند ، خلیفه از وی پرسید : آیا شراب خورده ای ؟ او جواب اد : بلی . ابوبکر گفت : چرا شراب خورده ای ، در حالی که حرام است ؟ آن مرد گفت : اگر می دانستم که شراب حرام است لب به آن نمی زدم . در حالی که جمعیت زیادی این صحنه را تماشا می کردند ، خلیفه از حکم مساءله عاجز مانده ، و دست به سوی عمر دراز کرد !عمر گفت : این مساءله از معضلات است و چاره اش ، ابوالحسن امیرالمومنین ، است !ابوبکر خطاب به غلامش گفت : برو علی را حاضر کن ، ولی عمر گفت : سزاوار نیست علی را بیاوریم ، اجازه دهید ما به منزل او برویم .آنان همراه حضرت سلمان به خانه علی آمده ، و جریان را ابلاغ نمودند ، حضرت فرمود چاره کار این است که او را در بازار و کوچه بگردانید ، و از مهاجرین و انصار جویا شوید ، که آیا کسی حکم تحریم شراب را به وی گفته است ؟ اگر حکم تحریم به گوش او نرسیده باشد ، او را آزاد کنید .خلیفه به دستور علی (علیه السلام ) عمل کرد ، چون کسی شهادت نداد ، وی را مرخص نمودند ، بدون این که بر وی حد بزنند .سلمان می گوید : من به علی (علیه السلام ) گفتم : خوب آنان را ارشاد نمودی ، حضرت جواب داد :خواستم حکم آیه سی و پنج سوره یونس را در مورد خود و آنان بار دیگر مورد تاءکید قرار دهم که می فرماید :((آیا کسی که هدایت به حق می کند برای رهبری شایسته تر است ؟ و یا آن کس که هدایت نمی شود نگر هدایتش کند ؟ شما را چه می شود ؟ چگونه داوری می کنید ؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۲۸
مصطفی خاکساری
بسْم الله الْرحْمن الْرحیمْوقتی که امام (علیه السلام ) به کوفه رسید ، جوانی از اصحابش رغبت به نکاح کرد تا زنی را تزویج نماید . روزی آن حضرت ، نماز صبح را گزارده ، به یک فرمود : برو به فلان موضع که آنجا مسجدی است و بر یک جانب آن مسجد ، خانه ای است که مرد و زنی در آنجا صدا بلند کرده اند ، هر دو را نزد من بیاور .آن مرد رفته ، زن و مرد را به نزد حضرت آورد ، حضرت فرمود : امشب نزاع شما به درازا کشید ؟ جوان گفت : یا امیرالمومنین (علیه السلام ) ! من این زن را خواستم و تزویج کردم ، چون شب زفاف شد در خلوت در نفس خود نفرتی از او مانع نزدیکی شد ، و اگر توانایی داشتم در شب ، او را بیرون می کردم ، پس او غضبناک شد و میان ما درگیری شد تا این وقت که ماءمور شما ما را به حضور شما دعوت کرد .حضرت به حضار مجلس گفت : بعضی سخنان را نتوان در میان عموم گفت لذا شما بیرون روید . وقتی همه رفتند حضرت به آن زن گفت ، این جوان را می شناسی ؟ گفت : نه ، یا امیرالمومنین !حضرت امیر فرمود : اگر من خبر دهم چنان چه او را بشناسی ، منکر نمی شوی ؟ گفت : نه ، یا امیرالمومنین (علیه السلام ) فرمود : تو دختر فلان کس نیستی ؟ گفت : بلی ، فرمود : تو را پسر عمویی نبود که به هم میل و رغبت داشتید ؟ گفت : بلی ؛ فرمود : پدر تو ، تو را از او منع نمی کرد و او را از نزد خود اخراج نکرد ؟ گفت آری ؛ فرمود : فلان شب به خاطر کاری بیرون رفتی ، و پسر عمویت به اکراه با تو نزدیکی کرد و تو از او حامله شدی و پنهان از مادرت می داشتی و عاقبت مادرت اطلاع یافت ، از پدرت پنهان می داشتید ، و چون وضع حمل تو نزدیک شد مادر ، تو را در شب از خانه بیرون برد ، و تو در فلان جا وضع حمل نمودی و آن کودک را که متولد شد در جامه ای پیچیده و در خارج دیوار در جایی که قضای حاجت می کردند گذاشتید ، سگی آمد او را ببویدو تو ترسیدی که سگ او را بخورد ، سنگی انداختی و بر سر آن طفل آمد و شکست ، و تو و مادرت بر سر کودک رفتید و مادرت از جامه خود پارچه ای جدا کرد و سر او را بست ، بعد از آن ، او را گذاشتید و راه خود گرفتید و دیگر ندانستید که حال او چه شد .دختر چون اینها را از آن حضرت شنید ساکت شد . حضرت فرمود : به حق سخن گو ، دختر گفت : بلی ؛ قسم به خدا یا امیرالمومنین (علیه السلام ) که این کار را غیر از من و مادرم کسی نمی دانست ؛ حضرت فرمود : خداوند ذوالجلال ، مرا بر این کار مطلع ساخت و بعد فرمود : چون شما او را گذاشتید ، در صبح آن شب بنو فلان آمدند او را برده و تربیت کردند تا بزرگ شد و با اینها به کوفه آمد و آن کودک ، این مرد است که تو را خواست تزویج کند .اکنون پسر تو است و به جوان گفت : سرت را بگشا چون گشود ، اثر شکستگی بر سر او ظاهر بود؛ آنگاه فرمود : حق تعالی از آن چه بر او حرام بود نگاه داشت ، فرزند خود را بگیر و برو که در میان شما ازدواج نیست .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۲۵
مصطفی خاکساری
بسْم الله الْرحْمن الْرحیمْدر زمان خلافت عمر ، جوانی به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد و ناله سر می داد که :- خدایا بین من و مادرم حکم کن .عمر از او پرسید :- مگر مادرت چه کرده است ؟ چرا درباره او شکایت می کنی ؟جوان پاسخ داد : مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده . . اکنون که بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخیص می دهم ، مرا طرد کرده و می گوید تو فرزند من نیستی ! حال آنکه او مادر من و من فرزند او هستم .عمر دستور داد زن را بیاورند . زن که فهمید علت احضارش چیست ، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محکمه حاضر شد .عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید .جوان گفته های خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این زن مادر من است .عمر به زن گفت :- شما در جواب چه می گویید ؟زن پاسخ داد : خدا را شاهد می گیرم و به پیغمبر سوگند یاد می کنم که این پسر را نمی شناسم . او با چنین ادعایی می خواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بی آبرو سازد . من زنی از خاندان قریشم و تابحال شوهر نکرده ام و هنوز هم باکره ام .در چنین حالتی چگونه ممکن او فرزند من باشد ؟ !عمر پرسید : آیا شاهد داری ؟زن پاسخ داد : اینها همه گواهان و شهود من هستند .آن چهل نفر شهادت دادند که پسر دروغ می گوید و نیز گواهی دادند که این زن شوهر نکرده و هنوز هم باکره است .عمر دستور داد که پسر را زندانی کنند تا درباره شهود تحقیق شود . اگر گواهان راست گفته باشند ، پسر به عنوان مفتری مجازات گردد .ماءموران در حالی که پسر را به سوی زندان می بردند ، با حضرت علی (علیه السلام ) برخورد نمودند . پسر فریاد زد :- یا علی ! به دادم برس ، زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان کرد . حضرت فرمود : او را نزد عمر برگردانید . چون بازگردانده شد ، عمر گفت : من دستور زندان داده بودم . برای چه او را آوردید ؟گفتند : علی (علیه السلام ) دستور داد برگردانید و ما از شما مکرر شنیده ایم که با دستور علی بن ابی طالب (علیه السلام ) مخالفت نکنید .در این وقت حضرت علی (علیه السلام ) وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار کنند . او را آوردند . آنگاه حضرت به پسر فرمود : ادعای خود را بیان کن .جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود .علی (علیه السلام ) رو به عمر کرد و گفت :- آیا مایلی من درباره این دو نفر قضاوت کنم ؟عمر گفت : سبحان الله ! چگونه مایل نباشم و حال آنکه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم ) شنیده ام که فرمود :علی بن ابی طالب (علیه السلام ) از همه شما داناتر است .حضرت به زن فرمود : درباره ادعای خود شاهد داری ؟گفت : بلی ! چهل شاهد دارم که همگی حاضرند . در این وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پیش گواهی دادند .علی (علیه السلام ) فرمود : طبق رضای خداوند حکم می کنم . همان حکمی که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به من آموخته است .سپس به زن فرمود : آیا در کارهای خود سرپرست و صاحب اختیار داری ؟زن پاسخ داد : بلی !این چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختیار دارند . آنگاه حضرت به برادران زن فرمود :- آیا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختیار می دهید ؟گفتند : بلی ! شما درباره ما صاحب اختیار هستید .حضرت فرمود : به شهادت خدای بزرگ و به شهادت تمامی مردم که در این وقت در مجلس حاضرند این زن را به عقد ازدواج این پسر در آورده ام و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد که خود آن را می پردازم . (البته عقد صورت ظاهری داشت ) .سپس به قنبر فرمود : سریعا چهارصد درهم حاضر کن .قنبر چهارصد درهم آورد . حضرت تمام پولها را در دست جوان ریخت .فرمود : این پولها را بگیر و در دامان زنت بریز و دست او را بگیر و ببر و دیگر نزد ما بر نگرد مگر آنکه آثار عروسی در تو باشد ، یعنی غسل کرده برگردی .پسر از جای خود حرکت کرد و پولها را در دامن زن ریخت و گفت :- برخیز ! برویم .در این هنگام زن فریاد زد ((اءلنار ! اءلنار ! )) (آتش ! آتش ! )ای پسر عموی پیغمبر آیا می خواهی مرا همسر پسرم قرار دهی ؟ !به خدا قسم ! این جوان فرزند من است . برادرانم مرا به شخصی شوهر دادند که پدرش غلام آزاد شده ای بود . این پسر را من از او آورده ام . وقتی بچه بزرگ شد به من گفتند :- فرزند بودن او را انکار کن و من هم طبق دستور برادرانم چنین عملی را انجام دادم ولی اکنون اعتراف می کنم که او فرزند من است . دلم از مهر و علاقه او لبریز است .مادر دست پسر را گرفت و از محکمه بیرون رفتند .عمر گفت : ((واعمراه ، لولا علی لهلک عمر))- ((اگر علی نبود من هلاک شده بودم . ))(
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۱۹
مصطفی خاکساری
از حضرت امام صادق (علیه السلام ) نقل شده است که : در زمان خلافت امیرالمومنین علی (علیه السلام ) سه نفر را برای محاکمه و داوری به حضور آن حضرت آوردند ، جریان آنها به شرح زیر بود :مردی ، مرد دیگری را تعقیب می کرد ، تا او را بکشد ، و آن مرد از ترس جانش فرار می کرد ، سرانجام شخص ثالثی او را گرفت ، و تحویل آن شخص قاتل داد ، نفر چهارمی نیز این صحنه را تماشا می کرد ، ولی هیچگونه کمکی در ظاهر به قاتل انجام نداد ، سرانجام آن مرد ، مرد فراری را به قتل رسانید ! !علی (علیه السلام ) در مورد کیفر آنان دستور دادند :نفر اول را که قاتل بوده ، باید به قتل رسانند ، و نفر دوم را که باعث قتل شده ، و فراری را دستگیر کرده و به تحویل قاتل داده است ، باید به حبس ابد محکوم کرد ، تا تمام عمرش را در زندان سپری کند . و آن شخص ثالثی را که تماشاگر بوده ، و در برابر چشمان او ، مرد بی گناهی را به قتل رسانیده اند ، و وی هیچگونه دفاعی نکرده است ، باید چشمان او را از جایش بیرون آورده و نابینا کرد ! !و بدینسان کیفر بی تفاوتی را در برابر ستمگر و ستمدیده مشخص ساخت
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۱۸
مصطفی خاکساری
در حدیثی از امام باقر (علیه السلام ) می خوانیم که می فرمایند : در زمان حضرت علی دو نفر زن همزمان بچه ای را به دنیا آوردند ، جنس نوزادها ، یکی پسر و دیگری دختر بود .آن زنی که دختر زاییده بود ، پسر زن دیگر را برداشت ، و دختر نوزادش را به جای وی گذاشت و در نتیجه میان آن دو زن مرافعه ای پیش آمد و قرار شد علی (علیه السلام ) داوری کند .مولای متقیان در مسند قضاوت در قرار گرفته و زنان را به محاکمه کشانید ، ولی هیچکدام از آنان دست از پسر برنداشتند . و حضرت دستور داد : شیر مادران آن دو بچه را وزن کردند ، او را که شیرش سنگین تر بود ، پسر را به وی واگذار کرد ! (43) نظیر این جریان در مورد دو نفر کنیز پیش آمد ، که در زمان عمر اتفاق افتاد ، و او از قضاوت باز ماند ، و سرانجام امیرالمومنین علی (علیه السلام ) قضاوت آن دو را به عهده گرفت ، و برای رفع مخاصمه دستور دادند : اره ای بیاورند ، زنان گفتند : اره را چه کار دارید ؟ فرمودند : می خواهم بچه را دو نیم کنم ، و به هر کدام نصف او را بدهم ! ! آن زنی که در واقع مادر بچه بود گفت : بچه مال آن زن دیگری است ، من از ادعایم صرفنظر کردم .علی (علیه السلام ) فرمودند : بچه مربوط به همین زن است که دلش به حال او می سوزد ، و لذا بچه را به آن زن تحویل داد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۱۷
مصطفی خاکساری